ارمان ارمان ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

ارمان عشق من و باباش

فصل امتحانات

سلاممممممممممممممممم دوباره فصل امتحانا رسیده و من مثل دوران مدرسه استرس گرفتممممممممممم البته الان خیلی استرس شیرینی هستش جون با میل و علاقه دارم درس میخونم ولی فقط از یک چیز ناراحتم اونم این که ارامشی رو که همیشه به شازده کوچولوی خودم میدم توی این دو سه هفته نمیتونم بدم البته چون من از الان درساما میخونم تا اخر دی که امتحانات هستش دیگه فشار زیادن به من و خونوادم نمیاد اخه به من لغب بچه .... خون میدن ببخشید نباید اصطلاحات بد به کار ببرم اخه دیگه مامان شدم و باید با ادب باشممممممممممممممم از این حرفا بگذرییمدوست دارم برای ارمانم مطلب زیاد بزارم ولی اولا وقت ندارم دوما زیاد خوب بلد نیستم بنویسم ولی الان میخوام چند تا عکس بزارم ...
9 دی 1391

شب یلدا

به نام خداییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی مهربون بازم یه فصل دیگه از زندگی من و مهدی و ارمان گلی به پایان رسید و ارمان گلی دومین شب یلدای زندگیشو دید البته اصلا شب یلدای پارسال رو یادم نمیاد باورتون میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ولی امسال رفته بودییم خونه مامانم و مادر بزرگمم اومد اونجا و خیلی بهمون خوش گذشت ارمانم همش در حال شیطونی کردن بود و سه تا کلمه جدید گفت: اولیش نادید یهنی ناهید که اسم مامان هست دومیش دادا یهنی دائی و سومیش فقط یک بار گفت اونم مجید به طور کامل که اسم باباو هستش پس به افتخار شازده کوچولوی مامان حالا یک سری از عکسای شب یلدا رو میزارم که مامانم با سلیقه زیاد تزئیین کرده بود   ...
4 دی 1391

اولین جمله

سلاممممممممممممممممممممم کلی ذوق کردم وقتی ارمانم اولین جمله کوتاه زندگیشو گفت البته خنده داره ولی بامزه است وقتی میخواستم پوشک ارمانو عوض کنم براش شعر میخوندم: ارمان کوچولو جیش کرده ..... شلوارشو خیس کرده تا دیروز که متوجه شدم وقتی میگم ارمان کوچولو یکهو ارمان  با زبون بامزه خودش میگه دیش کده هههههه پسرم اولین بار تونست برای حرفش فعل به کار ببره قربونت برم عزیزم که اینقدر باهوشی راستی تاریخ 13 اذز هم پنجمین دندونش درومد البته ششمین هم داره در میاد از مهارتاش بگم که کاملا راه که چه عرض کنم میدووهه کاملا مهارت توی داغون کردن خونه داره ههههههههههههههههه با صدای ایفون میره به استقبال بابا جونش جلوی در کاملا با درس خوندن م...
18 آذر 1391

سفر نامه مالزی 1

به نام خدا ارمان کوچولو برای اولین بار به سفر خارج از کشور رفت خدارو شکر از این که این سفر به خوبی و خوشی به پایان رسید من از قبل سفر خیلی زیاد استرس داشتم که نکنه اتفاقی بیوفته ویا خدایی نکرده ارمان مریض بشه ویا در طول پرواز اذیت بشه وووو.......... که خدا رو شکر خیلی خوب و بدون دردسر سفر خوبی با کلی خاطره برامون موند بازم خدارو شکر اول از همه اینکه ارمان در هواپیما اولش یکم اذیت شد ولی عمده راه رو که حدود ٧ساعت و نیم بود رو خوابید اونجا هم که کلی شیطونی کرد ولی اذیت نکرد که این نشونه اقایی پسرمه حالا میخوام چند تا عکس بزارم اینا تغربیا روز اول هستش که ما گشت شهری داشتیم این برج های دوقلوی مالزی هستش که به  پتروناس معروفه...
16 آذر 1391

تولد گروهی نی نی سایتی

به نام خدای مهربونم امسال بعد از گرفتن جشن تولد ارمان گلی تصمیم بر این شد که تولد گروهی توی play house خیابون الهیه هم یه جشن تولد گروهی با بچه های نی نی سایت دوستای ابان ماهی ارمان بگیریم خدا رو شکر خیلی خوش گذشت به نظر من حتی از تولد خود ارمان هم بیشتر به من خوش گذشت و خوشحالم که این اولین سال رو به خاطره های خوش تبدیل کردم البته بنیتا جون و ارمان جون و... نبودن و خیلی جاشون خالی بود اینم یکسری عکس از اون روز زیبا تاریخ 13/ابان/1391 که اتفاقا روز عید غدیر هم بود                           ...
23 آبان 1391

یک سالگی آرمان گلییییییییییییییییییییییییییی

به نام خدای بزرگ پسر گلم یک ساله شد . مبارکههههههههههه پسر نازم گل زندگی من ایشالا همیشه سالم و سلامت باشی  و به همه ارمان های زندگیت برسیییییییی یک سال با  شادی و گریه و خنده و ..... گذشت و چقدر سریع واقعا به سرعت یک چشم به هم زدن گذشت خدای بزرگ من به واسطه این همه لذتی که به خاطر وجود پسر گلم به من دادی واین فرصت رو نصیبم کردی که معنای واقعی مادر بودن  رو  درک کردم متشکرممممممممممممممممممممممممممممم پسرم اولین تولد عمرشو تجربه کرد و من هم برای اولین چشن تولد گلم هر انچه در توان داشتم برای گرفتن بهترین جشن صرف کردم و با کمک خدا جشن خوبی به پا شد انشالا در مطلب بعدی عکس میزارم آرمانم ...
6 آبان 1391

سفر شمال با عمو زاده پدری

          چند تا هم عکس از مناظر زیبای دوهزار تنکابن     روز پنج شنبه به همراه پسر عموی  همسری و خانومش و پسرشون راهی شمال شدیم و نزدیکای بعد از ظهر رسیدیم  اونجا چون من میزبان بودم نتونستم  زیاد لذت ببرم چون مشغول پذیرایی بودم  و  پسرشون یعنی بهراد 3 سالش بود و از ارمان بزرگتر بود و خیلی شیطون بود و داوئم گریه پسر منو در میاورد که این خیلی باعث ناراحتی من میشد ولی نمیتونستم چیزی بگم ولی به هر حال گذشت البته خیلی خوش گذشت چون من و خانوم اکبر (زهره*) هم سن بودیم و کلی با هم درد و دل کردیم و روز شنبه هم برگشتیم الان شب چهارشنبه هستش و ...
2 آبان 1391