ارمان ارمان ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

ارمان عشق من و باباش

کارهای جدید ارمان در استانه 18 ماهگی

دوست دارم کارای جدید ارمان رو بنویسم که خیلی بامزه هستش اول اینکه تا کنترل رو میبینه فورا میده به ما و میگه نانای یعنی اهنگ بزار برقصم بچم کلی قرتی تشریف دارن بعدشم وقتی بابایی (بابای همسری) از پله ها میره بالا از لای در صدا میکنه بابایی نمیدونم چهجوری تشخیص میده بابایشو خودش کفش و جورابشو تغریبا میپوشه و زود میگه برییم ددر . راستی وقتی نشسته باشیم میاد دستشو میزاره زیر ما و میگه اخ اخ یعنی دستم زیرت مونده پاشو هههههههههههههه از الان کلک تشریف داره راستی وقتی میشینم پای میز ارایش میگه ممه تا بغلش میکنم فوری شروع به دست زدن به وسایلم میکنه از پله هام خیلی راحت بابا و پایین میره مثل ادم بزرگا دستشو میگیره به نرده و بالا و پایین میره منم قلبم ه...
31 فروردين 1392

جشن لاله

اومدم یه خبری بدم توی پارک ملت جشنواره گل لاله گذاشتن خیلی توپه انگار ادم میره به بهشت روز چهارشنبه پیش بود که میخواستم برم خونه عزیز جون که سر نیایش مامان بهم زنگ زد که ماشینو پارک کن بیا توی پارک که اینجا مثل بهشت شده  من و ارمانم رفتیم ماشینو پارک کردیم رفتیم توی پارک و دیدیم بلههههههههههههههههه از پارک هلند چیزی کم نداره البته با کمی اغراق ما که خیلی لذت بردیم و ارمانم کلی کیف کرد و لذت برد و کلی دویید و خوش گذروند منم از اون همه زیبایی لذت بردم خلاصه جای همه بچه های نینی ساتی و نینی هاشون خالی بود             ...
26 فروردين 1392

عید سال 92

سلام یه سلام جدید به شیوه سال ٩٢ سال جدیدم  اومد عید شد ١٧ روز مثل باد و برق دگذشت سال ٩٢ هم تموم شد اره سال ٩٢ وقتی ١٧ روز عید به این تندی گذشت کل سال هم به همون سرعت میگدره و حسرت این روزایی رو که با تمام وجودم دارم از بودن با ارمان شیرین قند عسل هستم به دلم بزاره ................ خدایا خیلی دوست دارم خیلی اینقدر دوست دارم که نمیتونم به زبون بیارم اخه یکی از زیباترین نشونه های قدرتت رو هر ثانیه میبینم اخه چه جوری این فسقلی کوچوله ایقدر زود بزرگ شد که وقتی میریم بیرون و پشت ویترین مغازه ماشین اسباب بازی میبینه میگهههه : مامان میقام دیددید یعنی این ماشینرو میخوام اخه دیگه پسرم خیلی بزرگ شدههههههههههههههههههههههههههههه  وقتی این...
18 فروردين 1392

اخرین روز سال 91

دوباره اخرین روز سال رسید انگار ادم یه حس و حال خوبی پیدا میکنه انگار حس دوباره متولد شدن دوباره زنده شدن انگار همگام با طبیعت زیبا دوباره روحت تازه میشه. امسالم با  تمام خوبی و بدیاش داره تموم میشه البته به میمنت وجود ارمان خوبیاش بیشتر به چشم میومد ایشالا سال جدید هم خیلی خوب تر و بهتر از سالی که گذشت باشه البته مطمعنم که وجود ارمان نازنینم این سال رو هم برامون به یاد موندنی میکنهو با خنده هاش لذت زندگیمونو دوچندان میکنه این روزای اخر سال خیلی اتفاق های خوبی افتاد اول اینکه من به سمت خواهر شوهری رسیدم یعنی برادرم نامزد کرد  دوم اینکه دائی نازنینم پدر شد البته دختر گلش(فاطمه سادات ) هفت ماهه به دنیا اومدو هنوزم توی بیمارستان...
29 اسفند 1391

پایان امتحانات

سلام و صد سلام امتحانات این ترم هم تموم شد با وجود خستگی تمام ولی تمام تلاشم رو کردم که نمره هام خیلی خوب بشه هنوز در حال حاظر نمره ای دریافت نکردم ولی خیلی امیدوارم که معدلم بالا بشه .... نمیدونم چرا اینقدر معدل برام مهم شده تا زمانی که مجرد بودم و بعد از تعهل وقبل از شروع فوق اصلا نمره برام مهم نبود فقط درس میخوندم که نیوفتم باورم نمیشه که الان دارم برای نمره بالا اینقدر تلاش میکنم همیشه میدیدم اونایی که شرایطشون سخت تره موفق ترند ولی هیچ وقت فکر نمی کردم منم یه روزی دنبال نمره خوب باشم ههههههههههههههه از امتحانات بگم تا یکی مونده به اخر خیلی خوب پیش رفت تا اینکه روز جمعه شد ودوباره طبق معمول همیشه اقا مهدی همراه والده و پدر جانش رفت...
14 بهمن 1391

سفرنامه 2

سلام میخوام یک سری دیگه از عکس سفرمون به مالزی رو بزارم اینجا اکواریوم klcc یکی از بزرگترین مراکز خرید کوالالامپور هستش که خیلی زیبا بود از همه نوع ماهی و کوسه و .......... توی این اکواریوم بود ولی هیف که ارمان بیشتر از این که بتونه از دیدن این ماهی ها لذت ببره از ریل وسط اون خوشش میومد هههههههههههههههه راستی توی mbc3 این فطاره رو نشون میده ارمانم خیلی کاتونشو دوست داره وقتی شعرش شروع میشه میاد جلوی تلویزیون و شروع یه رقصیدن میکنه خیلی بامزه مه شعرش به انگلیسی هستش که الکی لباشو تکون میده انگار داره لبخونی میکنه هههههههههههههههههه اینم یک نمونه از کنجکاوی های اقا ارمان توی ماشین لباسشویی ههههههههههههههه من توی س...
20 دی 1391

دل نوشته2

به نام خداییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی مهربونم سلام  امشب خوابم نمیبرد اومدم یکم واسه ارمان جونم بنویسم چند روز پیش یه وبلاگی رو دیدم که خیلی زیبا مطلب نوشته بود انگار خدا میخواست یه پیزایی رو توسط این وبلاگ به من نشون بده اخه خیلی دلم گرفه بود از همه چیز البته فشار درسا هم بود ولی یه وقتا دیدین ادم تا اولن خاطره بد یا یه حرفی که باعث رنجشش میشه یادش میوفته انگار همه خاطرات بد به سراقش میاد بعدشم انگار از همه متنفر میشه ههههههههههه نمیدونم شایدم من اینجوریم به هر حال...... رفتم توی این وبلاگ مادر مهربون دیدم که چقدر با انرژی مثبت برای دخترش نوشته و چقدر قشنگ دخترشو با چیزای مختلف حتی غم و شادی اشنا کرده...
20 دی 1391