دل نوشته2
به نام خداییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی مهربونم
سلام
امشب خوابم نمیبرد اومدم یکم واسه ارمان جونم بنویسم
چند روز پیش یه وبلاگی رو دیدم که خیلی زیبا مطلب نوشته بود انگار خدا میخواست یه پیزایی رو توسط این وبلاگ به من نشون بده اخه خیلی دلم گرفه بود از همه چیز البته فشار درسا هم بود ولی یه وقتا دیدین ادم تا اولن خاطره بد یا یه حرفی که باعث رنجشش میشه یادش میوفته انگار همه خاطرات بد به سراقش میاد بعدشم انگار از همه متنفر میشه ههههههههههه نمیدونم شایدم من اینجوریم به هر حال......
رفتم توی این وبلاگ مادر مهربون دیدم که چقدر با انرژی مثبت برای دخترش نوشته و چقدر قشنگ دخترشو با چیزای مختلف حتی غم و شادی اشنا کرده بود مثلا جشن تولد ٢ سالگی دخترش رو توی موسسه محک برگزار کرده بود تا دخترش قدر سلامتی که داره بدونه و خودشم از این که همه خانواده سالم هستن بدونه
یکهو انگار یکی تلنگری به من زد که اییییییییییییییییییییییی وای بر من که این همه خوشبختی این همه سلامتی این همه نعمت............... پس چرا ناشکریییییییییییی؟
واقعا خجالت کشیدم از خدا معذرت خواهی کردم از خدای مهربونم بابت این همه مهربونی که به من و خانوادم میکنه و من اونارو نادیده گرفته بودم عذر خواهی کردم
خدایا چقدر بزرگواری .تو نعمت رو به همه بنده هات تمام میکنی اونا ناشکری میکنن
خدایا چقدر بزرگواری بندهات بهت پشت میکنن و تو دستشون رو همیشه توی دستت میگیری تا اونا گمراه نشن
خدایا خدایا خدایا با تمام وجودم میگم خدایا دوست دارم بیشتر از هر کس و هرچیز